متن ادبی

چند روزي است كه حس و حال غريبي دارم ، چند روزي است كه احساس ميكنم درسم ضعيف شده ، حافظه ام ياري نميكند ، چند روزي است كه فرمولهاي رياضي به كارم نمي آيد، ساعتها ، روزها ، ماهها و سالها در كلاس هاي درس نشستم و ياد گرفتم چگونه محاسبه كنم ، چگونه از روابط طبيعي رياضي به نتايجي زيبا و روح نواز برسم ،اما حالا ديگر اين روابط به كارم نمي آيد ، شايد هم من درسم را خوب ياد نگرفتم، شايد چيزهايي كه ياد گرفتم كافي نبود تا بتوانم محاسبه كنم ، بتوانم بفهمم كه چگونه 18000 نامه ناديده گرفته مي شود و عددي به اين بزرگي در كجاي رياضيات محو ميشود...؟! ، چگونه عدد «هفتاد و دو» از «سي هزار» بيشتر است ، اين محاسبات روي كاغذ نميرود...
 
هرچه بيشتر جلو ميروم ، هرچه بيشتر محاسبه ميكنم ، كمتر ميفهمم ، كمتر استدلال هايم ياري ام ميكند...چگونه عده اي كم جمعيت با زن و فرزند به قربانگاه ميروند ، كجاي استدلال هاي بشري نوشته شده آب بر روي كودكان بسته شود ، اين محاسبات روي كاغذ نمي رود...
چگونه يه نوجوان كه حتي لباس جنگي اندازه ي تنش نيست با لباني تشنه ، چندين مرد بلند قامت جنگي را تار و مار ميكند...؟! اين محاسبات روي كاغذ نميرود... چگونه طعم تلخ مرگ ، به كام جواني پر شور و حال ، از عسل شيرين تر مي شود...؟!
چگونه رجزخواني قاسم ، لرزه به اندام لشگري مي اندازد ، و چگونه دشمن را به مبارزه مي طلبد و چگونه چندين و چند نفر از پسش بر نمي آيند و به ناچاردوره‌اش ميكنند تا داغ بر دل پيرمردي يا بهتر است بگويم بزرگ مردي بگذارند...؟! اين محاسبات روي كاغذ نميرود...
مگر يك بدن چقدر جاي دارد تا تحمل كند نيش هزار تير و نيزه و شمشير را ، چگونه ميتوان فهميد «ارباً اربا» يعني چه ، چگونه ميتوان جسد تكه تكه شده ي جواني خوش قامت و رعنا را نزد خواهرش برد...؟! اين محاسبات روي كاغذ نميرود...
 
هرچه جلوتر ميروم بيشتر شاهد از بين رفتن قانون ها و روابط و محاسبات ميشوم...
 
آن زمان كه ستاره اي شش ماهه بر دستان خورشيد خودنمايي ميكند ، آن زمان كه با گريه هاي كودكي كه از تشنگي تاب و توان برايش نمانده ، ستون دشمن به لرزه در مي آيد و زمزمه هايي از سر شك و ترديد بينشان مي‌افتد ، آن زمان كه سه شعبه اي نفرين شده در طلب صيد سپيدي گلويي ميتازد ، آن زمان كه همه به چشم ميبينند طول تير از قد كودك بيشتر است ، چگونه تاب بياورم و ببينم لحظه ي برخورد تير و گلو را ، حتي اگر پاي روابط فيزيكي را به ميان بياوريم ، اگر سرعت اوليه ي تير را صفر بگيريم ، اگر اصطكاك هوا را هزار برابر كنيم ، اگر جلوي تير هزار سد بگذاريم ، باز هم ميبينيم تيري كه از سر خشم و جهل در كمان گذاشته ميشود ،پاره ميكند گلويي را كه از برگ گل نازك تر و نرم تر است ، چگونه ميتوانم جلوي اين تير را بگيرم...؟! چگونه ميتوانم بفهمم بريده شدن از گوش تا گوش يعني چه...؟! اين محاسبات روي كاغذ نمي رود...
 
آن زمان كه شيري به ميدان مي رود تا خاطرات حيدر را زنده كند ، تا از سد گرگهاي بي صفت بگذرد ، به نهر برسد و مشكي ، فقط به اندازه ي مشكي آب بياورد ، آن زمان ميبينم كه زنده شدن خاطرات حيدر بر گرگها گران مي آيد و تاب نمي‌آورند يادآوري خفت خويش را ، آن زمان است كه ميتازند تا به هر طريقي شده انتقام پدر را از پسر باز گيرند ، آن زمان كه دست بالا مي آيد تا فقط با خوردن چند قطره آب تواني دوباره گيرد اما... اما يادآوري گلوي تشنه كودكان آب را به رود برميگرداند ، آن زمان كه مشك به دندان گره ميخورد تا مبادا قولي كه به رقيه داده از بين رود و ناكام شود ، مگر جمجمه ي انسان چقدر توان دارد تا نيروي وارده از عمود آهنين را تاب بياورد ، مگر يك چشم چقدر گنجايش دارد تا سه شعبه را در خود جاي دهد ، آن هنگام كه روي زمين مي افتد فاطمه را بالاي سرش ميبيند و ميشنود آن صداي بهشتي را كه فرياد ميزند « پسرم... » ، برادر را در كنار خود ميبيند و همچون شمع آب ميشود از خجالت ، چرا كه نتوانسته بود به قول خود عمل كند ، چگونه ميتوانم اين لحظات را ببينم و تاب بياورم ، چگونه ميشود فهميد « إنكَسَرَ ظَهري » يعني چه...؟! ، اين محاسبات روي كاغذ نميرود...
آن زمان كه خواهري از بالا تماشا ميكند عشق بازي برادرش را با خدا ، آن زمان كه هر كس و ناكسي به خود اجازه ميدهد به پيكار نوه ي رسول بيايد ، آن زمان كه سه شعبه آخرين زهر خود را ميريزد و ميدرد سينه اي را كه مخزن حقايق الهي بود ، آن زمان كه خنجر هم توانش را از دست ميدهد و نميتواند جسارت كند به حلقومي كه بوسه گاه پيامبر و فرشتگان است ، آن زمان كه براي به غارت بردن انگشتر ، از انگشت هم نميگذرند ، آن زمان كه نعل تازه ي اسبي بر پيكري فرود مي آيد كه زماني بوسه گاه پيامبر بود ، آن زمان كه خواهري بوسه ميزند رگهاي بريده را ، چگونه ميتوانم با معادلات تخمين بزنم جاي چند نيزه و تير و شمشير روي اين بدن است ، چگونه ميتوانم تصور كنم چه در دل زينب ميگذرد...؟! اين محاسبات روي كاغذ
نميرود...
مگر پاهاي كودك سه ساله چقدر توان دارد تا روي خارهاي صحرا به دنبال سر بابا برود ، چگونه بدنش تحمل كند تازيانه ي جهل را ، چگونه ببيند هركسي را كه روزي به او عشق ميورزيده و مسجود فرشتگان بوده ، حال سر بر نيزه دارد ، چگونه ببيند و تاب بياورد...؟! اين محاسبات روي كاغذ نميرود...
اينها تنها گوشه اي از نشانه هايي بود كه حيرانم ميكرد و نميتوانستم محاسبه كنم اوج درد را...
اما زماني ميرسد كه ديگر ديوانه ميشوم ، ديگر از توان بيرون است حتي لحظه اي تصور كردن آن كلمات ، اين چه رازي است ، اين چه عشقي است...؟!
زماني ميرسد كه دنيا دور سرم ميچرخد ، زماني ميرسد كه تمام محاسبات و معادلات زمين و زمان به هم ميريزد ، زماني ميرسد كه دنيا ميفهمد همه ي هستي اين چيزهايي نيست كه روي كاغذ محاسبه ميشود ، همه ي هستي استدلال هاي ناقصي نيست كه به عقل ما ميرسد ، زماني ميرسد كه دنيا ميفهمد عشق را جور ديگري بايد تفسير كرد ، زماني كه دختر حيدر بت شكن ، در برابر كفر و جهل سينه سپر ميكند و با صداي نبوي و غرور علوي فرياد ميزند : « ما رأيت الّا جميلا ... » « چيزي جز زيبايي نديد»



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ 18 / 8 / 1391برچسب:متن,ادبی,در رابطه,با محرم,

] [ ] [ Iman ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه